خورشید آن ققنوس پیر، فرود آمده است در پس کوه کبود،
آری هنگام غروب است و افق، رنگ خون گرفته است.
نوای غمناک اذان در فضا جاری ست:
«گویی به عزا نشستهاند مرثیه خوانان، مرگ آن ققنوس خون آلود را»
بغضی عجیب زمین و زمان را فرا گرفته است.
جوانه میزند آرام آرام اکنون ، به پای کوههای ابر آلود، چراغ مردمان بالا دست؛
خدایا نمیدانم آن نور چشمک زن، چراغ کلبهی مرد سپور است آیا؟
«که نوید میدهد آنجا به کودکان خویش، زنی نحیف! بابای نان در دست خاک آلود را؟»
راستی آیا خواهد آمد او؟ خداوندا آن بابای خستهی رنجور، نان در دست خواهد داشت آیا؟
شاید او در کوچهای تاریک، با عرقی سرد تکیه بر دیوار داده باشد اکنون.
شاید آن مرد خستهی رنجور...
نمیدانم نمیدانم، شاید آن نور، آن نور چشمک زن،
شعلهای در کنار مردکی معتاد باشد؛
«در ویرانهای متروک، با منقل و وافور، تنهای تنها، همنشین با مرگ تدریجی»
و شاید هم،
چراغ قهوه خانهای پر دود، پر از شیر مردانی فرتوت؛
«حتم دارم غمی سنگین درون چشمهاشان هست،
و دشنامی پست، بعد از صرف هر چایی به لب میآورند آنها،
چرخ چپ کردار ظلم آلود را.»
و شاید آن نقطهی نورانی، چراغی در کارگاه فرشبافیست؛
«گره بر فرشهایی سرخ گون میکارند آنجا، دخترانی زرد روی،
هنر از زخم انگشتانشان همراه خون جاری ست»
یا شاید آنجا، نهان گاه زنی بدکاره باشد؛
«نمایان بر لبان سرخفامش، شهوت ناک لبخندِ شرم آلود،
ولی در قلب او پنهان، هزاران رنج اشک آلود»
و شاید هم،
ویلای مردی فربه و شیاد باشد؛
«عرق در جام زرین میخورند آنجا، مردمانی پست،
آری همان دزدان شب، داروغههای صبح!
بوی کباب برهشان، مست میسازد کودکان نان خالی خورده را!
شکمهاشان پر از خون دل آن مردک معتاد، آن مرد سپور،
عیششان با آن زن بدکار!
زیر پاشان، فرشهایی سرختر از خون انگشتان دخترهای قالیباف»
:: موضوعات مرتبط:
سياسي ,
,