ديشب با اينكه چند روزي بيشتر به بهار نمانده بود اما يك شب زمستاني تمام عيار بود. از پنجره به بيرون نگاه انداختم، دانههای برف چنان زير نور تير چراغ برق به هم میپیچید كه احساس میکردم اين زمستان تا ابد ادامه پيدا خواهد كرد. تماشاي برف و كولاك شديد بيرون پنجره حال و هواي عيد را از سرم میزدود؛ براي همين پرده را بستم و به صفحه تلويزيون چشم دوختم؛ «مثل يك كابوس» كيفيت سريال تلويزيون هم مثل اسمش به يك كابوس میماند، ديگر داشت حالم به هم میخورد. تلويزيون را خاموش كردم و برادرم فيلمي را كه چند روز پيش خريده بود آورد تا حداقل يك فيلم درست و حساب تماشا كنيم. داداشم میگفت فيلم اورجينالش را پيدا نكرده، روي يك دي وي دي با ماژيك نوشته بود: «جدايي نادر از سيمين». كامپيوتر را روشن كرد و بساط فيلم را به راه انداخت. بازيگران فيلم آنچنان طبيعي بازي میکردند كه حتي بي ذوقترین بيننده را نيز میتوانستند به تحسين و هيجان وادارند. تازه داشتم میفهمیدم كه چگونه «اصغر فرهادي» با اين فيلم به اولين برندهی اسكار در كشورمان تبديل شده است. فيلم از بي رحمي قانون و از بي عدالتي ...
حذف افراد تازهوارد به سرمایهگذاری در امر تولید، در کنار افزایش هزینهها و کاهش درآمدها برای تولیدکنندگانی که پیش از این حضور داشتهاند،منجر به این خواهد شد که گویا قرار نیست در ایران، تولیدکنندهای باشد!
به گزارش خبرنگار «تابناک»، همراستا شدن سود دولت و سود واردکنندگان، عاملی برای فراری دادن افراد از تولید شده است. اقدامات دولت در راستای حمایت از افرادی که میخواهند، در مسیر تولید سرمایهگذاری کنند، تنها و تنها، افزایش هزینهها و تملک دارایی آنهاست، به گونهای که افراد را پس از چندین سال تلاش، ناامید و پشیمان میکند.
از سویی، سیاستهای دولت در قبال تولیدکنندگان موجود نیز عبارتند از: افزایش هزینهها در کنار اجازه ندادن به افزایش قیمتها، ندادن نقدینگی و در اختیار نگذاردن ارز دولتی برای واردات نهادههای مورد نیاز.
اما واقعیتی که امروز در اقتصاد ایران رقم خورده است، این که دولت میخواهد با حذف تولیدکنندگان، بازار را دو دستی تقدیم واردکنندگان کند؛ بنابراین، ارزهای دولتی خود را به آنها داده و از هر گونه تلاش برای نابودی تولید دریغ نمیکند.
در این راستا، مصاحبهای با یکی از افراد دلسوز این مملکت ...
شاید شما این حرفی را که میخواهم بزنم باور نکنید و حتی مرا فردی خرافاتی و خیالاتی بنامید. اما من معتقدم در سرزمین ما یک صندلی منحوس و مرموز وجود دارد که اکثر صاحبانش را به فلاکت و بدبختی کشانده است. ذهنتان جای دوری نرود، منظورم یک صندلی جادویی نیست، بلکه منظور من صندلی نخست وزیری سابق و ریاست جمهوری فعلی است؛ مثلاً آن «هویدای» بیچاره سالها به این صندلی نخست وزیری تکیه داده بود و برای «اعلا حضرت همایونی» خوش خدمتی میکرد، اما عاقبت به دست همان اعلا حضرت دستگیر شد و بعد از انقلاب هم در زندان به دست انقلابیون اعدام شد. نحسی این صندلی دامن «شاپور بختیار» را حتی در فرانسه نیز رها نکرد و وی در خانهی خودش بر اثر ضربات چاقو به قتل رسید.
تابناك: علي مطهري نماينده اصولگراي مجلس هشتم، در پاسخ به مطلبي كه در یک روزنامه اصولگرا نوشته شده بود، پاسخي براي اين روزنامه ارسال كرد كه اين روزنامه متن كامل پاسخ وي را منتشر نكرد. در پي اين مساله هم مطهري جوابيهاش را براي سايتهاي خبري ارسال كرد و در توضيح آن نوشت: جوابيه زير ابتدا براي روزنامه كيهان ارسال گرديد ولي اين روزنامه حاضر نشد، بيش از 10 درصد آن را، آن هم گمشده در ميان توضيحات خود منتشر كند. خواهشمند است متن كامل و سانسور نشده پاسخ اينجانب به آقاي شريعتمداري در آن سايت محترم درج گردد. به گزارش سايتها علي مطهري در جوابيه خود آورده است: آنگونه كه در شماره كيهان مورخ يكشنبه هفتم اسفند 90 آمده، نامهاي با امضاي «جمعي از جوانان اصلاحطلب» در فضاي اينترنتي منتشر شده و براي شما و همكاران اين پرسش را پيش آورده است كه «بايد ديد مراد اين جماعت از رادمردي و مروتي كه به آقاي علي مطهري نسبت ميدهند كدام است؟!»البته براي آنكه ذهن خوانندگان را براي جمله مذكور آماده فرماييد ابتدا نويسندگان نامه را همان «هتاكان به عاشورا و امام» دانستهايد. اين تمهيدات و گذاشتن علامت «؟!» در مقابل پرسش مذكور، معنايي جز القاي همسويي، همدلي يا همراهي اينجانب با آنان به خوانندگان، آن هم در آستانه انتخابات ندارد، به ويژه آنكه قاعدتا اكثر خوانندگان شما مثل بنده از اصل اين نامه در سايتهاي فيلترشده اينترنتي بيخبر بودند. در ادامه اين متن، مطهري نوشته است: بديهي است كه تكليف گروه اندك هتاك نسبت به عاشورا و امام روشن بوده و عمل آنان شديدا محكوم است ولي مساوي دانستن هر اصلاحطلب با «هتاك به امام حسين(ع) و امام خميني» گرچه سود فراواني براي اهداف جنابعالي و كيهان دارد، عقلا و شرعا درست نيست و افراد بسياري را بيدليل از حول نظام پراكنده ميكند همچنانكه كرده است،....
زن خوب ۳ تا خصلت باید داشته باشه :
الف) نجیب باشه : یعنی با جیب آدم کاری نداشته باشه !
ب) خانه دار باشه : یعنی از خودش خانه داشته باشه !
ج) مثل ماه باشه : یعنی شبا بیاد و صبحها بره خونه باباش
در دنیا جای كافی برای همه هست. پس به جای اینكه جای كسی را بگیری، سعی كن جای خودت را پیدا كنی!!
یک حرف یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد و بعضی اوقات هم یک حرف یک عمر آدم را سرد می کند! حرف ها چه کارها که نمی کنند .... !!!
تو سریال های ایرانی شب که میشه زن و شوهر شب اول عروسی دعواشون میشه و مرده میره رو کاناپه میخوابه،فرداشم زنه میره آزمایشگاه میگن بارداری!!!! ینی گرده افشانی کردن؟؟
زنگ زدم پشتیبانی میگم: چرا سرعت اینترنتم کم شده؟
میگه: چون کندی سرعت دارین!
خیالم راحت شد، پس دلیلش اینه! البته خودمم شک کرده بودم! (̾●̮̮̃̾•̃̾)
مادر به پسر هفت سالش: پسرم بیا یکم ریاضی تمرین کنیم با جمع شروع میکنیم اگه دوست دخترت دو تا آبنبات و دو تا بستنی بده جوابت چیه؟ . . .
عاشقتم ، سمانه !
ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم،
سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم،
بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم،
سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،
سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم،
اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.
قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.
برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم
سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم
گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد
و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم
>>حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیدهاید که دنده عقب میرفته که به ماشین یک کانادایی میزند و پلیس که میآید، از راننده ایرانی عذرخواهی میکند و میگوید ” لابد راننده کانادایی مست است که مدعی شده شما دنده عقب میرفتید!”
>>حالا اتفاق جالبتری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس میآید کنار ماشین و میگوید:
>>“گواهینامه و کارت ماشین!” اصفهانی با لهجه غلیظی میگوید:” من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست.
>>من صاحَب ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین.”
>>مامور پلیس که حسابی گیج شده بوده بیسیم میزند به فرماندهاش و عین قضیه را تعریف میکند و درخواست کمک فوری میکند.
>>فرمانده اش هم میگوید که او کاری نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل میرساند و به راننده اصفهانی میگوید:
>>آقا گواهینامه؟ اصفهانی گواهینامه اش را از توی جیبش در میآورد و میدهد به فرمانده. فرمانده میگوید: کارت ماشین؟
اصفهانی کارت ماشین را که به نام خودش بوده از جیبش در میآورد و میدهد
به فرمانده.
>>فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور میدهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهانی در را باز میکند و فرمانده میبیند که صندوق هم خالی است.
>>فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به راننده اصفهانی میگوید:” پس این مأمور ما چی میگه؟!”
>>اصفهانی میگوید: “چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم میخواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟
عصر شنبه، یکی از پرهیجانترین مناظرههای انتخاباتی در دانشگاه صنعتی شریف برگزار شد و دکتر علی مطهری به نمایندگی از فهرست صدای ملت و حجت الاسلام و المسلمین دکتر سید محمود نبویان از جبهه پایداری انقلاب اسلامی در این نشست حضور یافتند.
به گزارش رجانیوز، مطهری پیش از این برنامه اعلام کرده بود که با دکتر مهدی کوچک زاده، حجتالاسلام حمید رسایی و حجتالاسلام قاسم روانبخش مناظره نخواهد کرد اما اصرار و هماهنگی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف موجب شد تا مطهری و محمود نبویان در تالار جابربن حیان دانشگاه شریف رودر روی هم قرار گیرند. این مناظره بر خلاف مناظره های قبلی از مباحث فرهنگی و کلان آغاز شد و به مسائل سیاسی کشیده شد. نقطه فابل توجه در این مناظره عصبانیت علی مطهری از بازخوانی کارنامه اش در مجلس ششم و اهانت او به دانشجویانی که یود به وقف دانشگاه آزاد اعتراض داشتند. مطهری خطاب به نبویان گفت: نسبت به رفتارهای جبهه پایداری انتقاد دارم و بهتر است آقای نبویان به جای بحثهای نظری و فکری، بحثهای انتخاباتی بکنند. ایشان از مواضع جبهه پایداری دفاع کند من هم از جبهه صدای ملت. دانشجویان منتظر شنیدن مواضع انتخاباتی ما هستند نه اینکه ما بنشینیم و بحث نظری و فکری کنیم.مطهری ادامه داد: ما به دوستان آقای نبویان و به عملکردشان در جبهه پایداری انتقاد داریم شما در رفتار با ولایتفقیه به گونهای عمل میکنید که رفتار کلیسای قرون وسطا را تداعی میکند. وی همچنین با اشاره به اظهاراتی که درباره حسین علایی مطرح شده است، گفت: بحث ما بر سر کسانی است که کاسههای داغتر از آش شدهاند و جلوی در خانه آقای علایی رفته شعار داده و به خانوادهاش توهین کردند.....
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست .
بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد
که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندك زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می كند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی كه این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می كند و...
حال سخن درویشی كه به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند
تصور کنید صد سال بعد از این، یکی از نوادگان ما در بیابان شوره زار ارومیه قدم میزند که به طور تصادفی به جادهی میان گذر دریاچهی سابق ارومیه برخورد میکند؛ فکر میکنید او چه تصوری نسبت به ضریب هوشی اجداد خود پیدا خواهد کرد؟ به احتمال زیاد او تصور خواهد کرد که این جاده را انسانهای نئاندرتال غارنشین ساختهاند؛ چون هیچ نشانهای از فناوری قرن بیست و یکم در آن نخواهد یافت. اجداد او با کندن کوهها، میلیونها تن سنگ و خاک را به بستر دریاچه ریختهاند، بدون اینکه هیچ گونه ارزیابی زیست محیطی و زمین شناختی روی آن انجام داده باشند. آنها با این کار از یک طرف دریاچه را به دو نیم کرده مانع چرخش طبیعی آب شدهاند و از طرف دیگر باعث پخش شدن آب دریاچه در مناطق کم عمق و افزایش تبخیر آن شدهاند. سنگینی خروارها سنگ و خاک به تدریج موجب نشست کف دریاچه و کور شدن چشمههای طبیعی آن شده است. بیشک نوادگان ما با دیدن این شاهکار بی نظیر آن را به عنوان «احمقانهترین سازهی تاریخ» در کتاب رکوردهای گینس به ثبت خواهند رسانید.
دبيرستان تعطيل شده بود، سال دوم دبيرستان بودم، با شتاب به مدرسه ي طلبگي ( مسجد حاج مد ابراهيم) مي رفتم. توي ذهنم درس منطق را مرور مي کردم. کتاب الکبري في المنطق که البته کتاب کوچکي بود اما پر بار و پر نکته. درست سر پيچ کوچه مدرسه- توي خيابان عباس آباد، ميان باغ ملي و سه راه ارامنه- ديدم زن خاچيک با دخترش سونيا دارند از روبرويم مي آيند. شش سال مي شد که آن ها را نديده بودم. سونيا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بيشتر زن هاي ارمني روسري اش را پشت گردن و زير بافه ي موهاش گره زده بود. گوش هاش هم با گوشواره هاي فيروزه اي بيرون روسري سفيدش مانده بود. سونيا روسري نداشت. سلام کردم. زن خاچيک پيشاني ام را بوسيد!....
بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروي» بودا به کدخدا گفت: «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش!
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت . اما یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است.اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد:«گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ». وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود. مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین ها. چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد «آی گرگ، آی گرگ» چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد!
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم".
"برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد ...
نتیجه اخلاقی : خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که وقت نداریم به ندای قلبمان گوش کنیم، او مجبور می شود بگونه ای عمل کند که شاید به مزاقمان خوش نیاید ... در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور ....
یه مرد ۸۰ ساله میره برای چكاپ. دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دكتر؟!
دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه: خب بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده. یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل! همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شكارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ كشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!
نتیجه اخلاقی : هیچوقت در مورد چیزی كه مطمئن نیستی نتیجه كار خودته ادعا نداشته نباش !
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه.
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
این خیلی رمانتیكه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچیكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!
نتیجه اخلاقی : مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !
توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن.
مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟
مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم... یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو كه قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟!
چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می كنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کردن
بعد از مدتی یكی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می كشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه كار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شركت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده كه حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شركت هواپیمایی مشغول به كار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده... پسرم اونقدر پولدار شد كه برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شركت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس كرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریك می گفتند كه دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریكات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت كردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف كنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه كلوپ مخصوص كار میكنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت !!!
نتیجه اخلاقی : هیچوقت به چیزی كه كاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نكن !
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه ...
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !
زندگی ، ارزش آنرا دارد که به آن فکر کنی !
.
زندگی ، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل ، که بنوشی اش چو شهد !
.
زندگی ، بغض فروخورده نیست !
.
زندگی ، داغ جگر گـــوشه نیست !
.
زندگی ، لحظه دیدار گلی خفته در گهواره است !
.
زندگی ، شوق تبسم به لب خشکیده است !
.
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
دبیر انجمن صاحبان صنایع استان تهران در هفته گذشته اعلام کرده بود که «۲۵ درصد کارخانهها در این استان عملاً تعطیل شدهاند.» به گزارش خبرگزاری نیمهرسمی مهر، مهدی میرعبداللهیان همچنین اشاره کرد که تنها ۳۸ درصد کارخانههای ایران فعال هستند.همزمان گزارشهایی از تحقق نیافتن وعده محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری اسلامی ایران، برای ایجاد دو میلیون و ۵۰۰ هزار شغل در سال جاری، ۱۳۹۰، انتشار یافته است. 21درصد نیمهفعال، ۱۶ درصد رو به تعطیل و ۲۵ درصد تعطیل. اینها آمارهایی است که دبیر انجمن صاحبان صنایع استان تهران در یک همایش درباره وضعیت کارخانهها در استان تهران ابراز داشته است. چه دلایلی باعث شده است که چرخ تولید در کارخانههای ایران که میلیاردها ریال صرف احداث آنها شده است باز بایستد؟ یکی از این دلایل واردات بیرویه است. در این ارتباط فاضل موسوی، نماینده خدابنده در مجلس، از واردات بیرویه، بیحساب و کتاب و غیر کارشناسی انتقاد کرده است. یک دلیل دیگر از زبان رضا قصری، رئیس انجمن صاحبان صنایع تهران، مطرح شده است. آقای قصری از تخصیص نیافتن یارانههای بخش صنعت در فاز اول هدفمندی یارانهها انتقاد کرده است. علیرضا محجوب، نماینده مجلس، نیز در گفتوگو با رادیو اینترنتی «ایران صدا»از عدم اعطای تسهیلات اشتغالزایی توسط سیستم بانکی کشور به واحدهای تولیدی گفته است.
علیرضا محجوب:تقریباً در بیشتر موارد اعتبارات روی کاغذ داده شده است. به نظر ما از نظر عملیاتی چیزی به واحدها نرسیده است. غلامرضا مصباحی مقدم، رئیس کمیسیون طرح تحول اقتصادی مجلس، نیز گفته است که مهمترین عامل در افزایش نرخ بیکاری، مدیریت نادرست قانون هدفمندی یارانهها از سوی دولت است. او همچنین گفته است که اجرا نشدن تعهدات دولت برای پرداخت ۳۰ درصد از منابع حاصل از اجرای قانون هدفمندی به بخش تولید، موجب رکود و تعطیلی واحدهای تولیدی پس از اجرای این قانون شد. این نماینده مجلس، تحریمهای اعمال شده از سوی آمریکا و سایر کشورهای غربی را از دیگر عوامل موثر در افزایش نرخ بیکاری ذکر کرده است. بحث تعطیلی کارخانهها و واحدهای تولیدی در ایران در شرایطی مطرح میشود که محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری اسلامی ایران، در پیام نوروزی خود وعده داده بود که ایجاد دو و نیم میلیون شغل در دسترس ملت ایران قرار خواهد گرفت. این وعده در حالی داده شد که به گفته دبیر انجمن صاحبان صنایع استان تهران، برای راهاندازی هر شغل باید یکصد میلیون تومان سرمایهگذاری شود. یعنی برای ایجاد دو میلیون و ۵۰۰ هزار شغل مورد نظر محمود احمدینژاد، دولت او تاکنون باید ۲۵۰ هزار میلیارد تومان سرمایهگذاری کرده باشد. البته محمود احمدینژاد سه ماه مانده به پایان سال جاری در سخنانی در شهر یاسوج گفت که «حداکثر با ۲۵ میلیون تومان میتوان یک شغل شرافتمندانه، مفید و تولیدی در کشور ایجاد کرد».اما همین مقدار هم در کل به بیش از ۶۳ هزار میلیارد تومان سرمایه نیاز دارد. در همین ارتباط با توجه به گزارشهای منتشر شده، به نظر میرسد دولت در ایجاد دو میلیون و ۵۰۰ هزار شغل در سال جاری موفق نبوده است.
علیرضا محجوب، نماینده مجلس، در گفتوگو با رادیو اینترنتی ایران صدا:قاعدتاً در این مورد هم که کسی بیاید و بگوید که من نشان میکنم این همه شغل ایجاد شده است، این حرف خیلی علمی نیست. غلامرضا مصباحی مقدم، رئیس کمیسیون طرح تحول اقتصادی مجلس، هم گفته است: وضعیت فعلی و شواهد موجود بیانگر آن است که وعدههای دولت در خصوص کاهش نرخ بیکاری و ایجاد اشتغال چند میلیونی قابل تحقق نیست.
شما یادتون نمیآد، یه زمانی به دوستمون که می رسیدیم، دستمون رو دراز میکردیم که مثلا می خوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو به صورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه این قدی ندیدی!؟ (قد بچه را با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم.
شما یادتون نمیآد، تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم، معلم که می اومد بالا سرمون، الکی تو کیفمونو میگشتیم و میگفتیم آ ببخشید! دفترمونو جا گذاشتیم! (بعضی وقتها هم میگفتیم آ دیشب مهمون داشتیم نتونستیم بنویسیم)!
شما یادتون نمیآد، یه لاستیک موتور یا دوچرخه برمی داشتیم و با یه چوب کوچولو قلش میدادیم و توی کوچه ها ماشین بازی میکردیم. (مخصوص پسربچه ها)
شما یادتون نمیآد، توی کتاب تعلیمات اجتماعی، مجبور بودیم با خانوادهی آقای هاشمی هر هفته مسافرت کنیم تا به کازرون برسیم. اگه هم خدای نکرده یکی رفوزه می شد، باید دوباره با خانوادهی آقای هاشمی مسافرت میکرد.
شما یادتون نمیآد، تصمیم کبری، حسنک کجایی، کوکب خانم زن عباس است. او زن پاکیزه و با سلیقهای است و ...
شما یادتون نمیآد، عکس برگردونایی که با زبونمون خیس میکردیم تا روی دفترمون بچسبونیم.
شما یادتون نمیآد، وقتی شیطنتمون گل میکرد، پوست پرتقال رو جلوی چشم رفیق فابریکمون با فشار مچاله میکردیم تا آبش بپاشه و چشماش بسوزه.
شما یادتون نمیآد، سه بار پشت سر هم بگو : گاز دوغدار، دوغ گاز دار!!!
شما یادتون نمیآد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعد از ظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس گل رز بود با یه آهنگ ملایم، بعد تصاویر و اسامی گمشدگان رو نشون میدادند که مثلا فلانی از خانه خارج شده و بر نگشته...
شما یادتون نمیآد، پسر شجاع، حنا دختری در مزرعه، باز مدرسم دیر شد...
شما یادتون نمیآد، تو دبستان سر کلاس، وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی، توی دست معلم زود میشکست و بعد صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه.
شما یادتون نمیآد، چه کیفی از شستن پاک کن ابری تخته سیاه میکردیم!!
شما یادتون نمیآد، بخاری نفتی استوانه ای شکل گوشه ی کلاس، دستهای از سرما کبود شده، چکمه های پلاستیکی رنگ وارنگ، دفتر کاهی که همیشه پشتش مینوشتند : تعلیم و تعلم عبادت است، شلوار ورزشی هایی که همیشه روی زانوانشان یا پاره بود و یا وصله داشت.
شما یادتون نمیآد: علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز یا خطر است... زود میرفتیم پناهگاه بعد هم صدای یه انفجار از چند تا کوچه اون طرفتر و نفرین مادربزرگ که خدا ذلیل کنه این صدام بی...
شما یادتون نمیآد، صف طولانی نفت و کوپن و حتی سیگارهای بدون فیلتری که از شرکت تعاونی سهمیه میدادند.
شما یادتون نمیآد، ولی ما خیلی خوب یادمون میآد که با بچه های الان چقدر فرق داشتیم.
(برگرفته از ماهنامه جوانان سرباز شماره 176 ، با اندكي دخل و تصرف)
عمیقترین و بهترین تعریف از عشق این است که :
عشق زاییده تنهایی است…. و تنهایی نیز زاییده عشق است…
تنهایی بدین معنا نیست که یک فرد بیکس باشد …. کسی در پیرامونش نباشد!
اگر کسی پیوندی ، کششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!
برعکس کسی که چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میکند…
و بعد احساس میکند که از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛
در انبوه جمعیت نیز تنهاست ……
کتاب نیایش
Never say goodbye when you still want to try. Never give up when you still feel you can take it. Never say you don’t love a person when you can’t let go. هیچوقت تمام نکن وقتی هنوز می خواهی بجنگی هیچوقت مایوس نشو وقتی هنوز می خواهی بدستش بیاوری هیچوقت به کسی نگو دوستت ندارم وقتی نمی توانی ازش دل بکنی
هميشه با بدست آوردن اون كسي كه دوستش داري نمي توني صاحبش بشي ، گاهي وقتا لازم هست كه ازش بگذري تا بتوني صاحبش بشي ، همه ما با اراده به دنيا مي آييم با حيرت زندگي ميكنيم و با حسرت ميميريم اين است مفهوم زندگي كردن ، پس هرگز به خاطر غمهايت گريه مكن و مگذار اين زمين پست شنونده آواي غمگين دلت باشدافسوس...آن زمان كه بايد دوست بداريم كوتاهي ميكنيم آن زمان كه دوستمان دارند لجبازي ميكنيم و بعد...براي آنچه از دست رفته آه مي كشيم
من بغض فرو خورده ی هزاران جوان بیکار ایرانی را فریاد خواهم کرد.
اصل 28 قانون اساسی ـ هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است ومخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند.
دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون برایهمه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احرازمشاغل ایجاد نماید.
اصل 29 قانون اساسی ـ برخورداری از تامین اجتماعی از نظر بازنشستگی،بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بیسرپرستی، در راهماندگی، حوادثو سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکیبه صورت بیمه و غیره حقی است همگانی.